دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

آزمایش..بیمارستان عارفیان

سلام روز دوستای گلم بخیر.... نی نی نازم کوچولوی تپل خودم عزیز دلم برای اومدنت لحظه شماری میکنم مامان جون دیشب با مامان جونم تصمیم گرفتیم باهم بریم برای ازمایش چکاپ من که دکتر عطا گلکار گفته بودن...گفتم مامانمم بیاد تا اونم چکاپ بشه نتیجه رو باهم ببریم مامانمم یکم لاغرکنم صبح ساعت 8 گوشیم زنگ خورد و بیدارشدم مامانم بیدرابود لباس پوشیدیم رفتیم عارفیان...وای رفتیم داخل دیدیم چقد شلوغه...نوبت گرفتیم نفر 23رو صدا زده بودن و منم نفر 90 بودم نشستیم اخراش گفتن که مامانم نمیتونه ازمایش بده چون باید دکتر مشخص کنه که چه ازمایشی باید بده ما میخواستیم ازمایش چکاپ ازاد بدیم دیگه خلاصه نشستیم منتظر و اخر سر نوبت من شد و بعدش رفتم اه اه وقتی سرن...
7 ارديبهشت 1393

جمعه5 اردیبهشت دره قاسملو

سلام دوستای گلم روز شنبه تون بخیر امیدوارم اول هفته ی خوبی شروع کرده باشین و کل هفته رو همش خبرای خوب بشنوین و کلی شادی بکنین انشالله پنجشنبه همسری مهربونم ارومیه تشریف داشتن صبح که رفت دیگه ساعت9 زنگ زد گفت برای صبحونه نمیاد منم پاشدم سماور خاموش کردم اومدم دوباره خوابیدم متفورمین که میخورم فعلا اولشه یه حالی میشم...یکم گذشت پاشدم خونه رو مرتب کردم به خودم رسیدم و نهارو اماده کردم بعدش منتظر عزیز جان نشستم....سرظهری داداش سجاد لپ تابپ رو اورد و خیالم راحت شد اخه من بی لپ تاپ و نت نمیتونم بمونم که همسری اومد و نهار خوردیم و استراحت و ترکوندن لاو و اخرسرم که وقت گذشت پاشدیم رفتیم خرید همسری ساعتی که قولشو داده بود رو خرید و یکمم خرت و پ...
6 ارديبهشت 1393

تجویز دکترنان بخش

سلام مامان جونم نقسم همه کسم تویی که نیومده شدی دلخوشیم...عزیزم دیروزعصربابایی قربونش بشم خیلی باعجله رسیدخونه من زودی رفتم ماشین و روشن کردم  ازپارکینگ اوردم بیرون بابالباس پوشیداومدرفتیم...رفتیم داخل مطب پرررررررررر بود..قربون خدابشم چرا نازایی انقد زیادشده...نوبت من گذشته بود چون هفت و پنجاه رسیدیم مطلب یه نیم ساعتی باهمسری نشستیم  منتظر...بعدگفتن خانم ذکایی بااسترس تمام رفتم داخل...خانم منشی منوبردن پشت پرده گفتن لباساتو درییار الان خانم دکترمیان برای معاینه...گفتم وای من که تازه معاینه شدم بازم معاینه...بالبخندگفتن بله...اخمالوبودا اما اون لحظه ازش خوشم اومدفهمیدم مهلبونه...رفتم روتخت ومنتظرشدم معاینه شدم و لباس پوشیدم رفتم پی...
3 ارديبهشت 1393

اولین قدم بعد از صد قدم(دکترنان بخش1)

سلام من اومدم....دوستای گلم امیدوارم تا به این لحظه از ساعت رو به خوبی و خوشی پست سر گذاشته باشین...یکی دوبار خواستم پست بذارم اما حرفی برای نوشتن نداشتم..دیروز روز بدی نبود اما اونی هم نبود که من میخواستم شب قبلش که رفتیم دیدن مادرشوشو اونجا گفتن که پدر بزرگ داماد مادرشوهرم فوت شده ...همونجا گفتم که شوشوم به شوهر خواهرش تماس بگیره و تسلیت بگه...قرار شد فرداش یعنی دیروز به اتفاق شوشو بریم مسجد و فاتحه ای بدیم...اما سرظهری منصرف شدم....یه جوری اومد برام...من هیچ کس رو اونجا نمیشناختم..مادرشوهر و جاری نامهربونمم که رفتنی بهم نگفتن بامابیا..شوشوم ارومیه بود...اومد نهارشو خورد و پرسید که منم میرم یانه منم گفتم نه حوصله ندارم و نرفتم...صبح...
2 ارديبهشت 1393

کادوی کوچولوی من

این کادوی خوشکل رو پسردایی عزیزم امیر برام خریده البته یکی برای من و یه سبزشو برای زن داداش الناز...مرسی امیر جون...جالب اینجاست با عروسک ولنتاینم ست شدن ..شدن پدرو پسر خخخخخخخ ...
2 ارديبهشت 1393